نیازهای فوری آسایشگاه خیریه شبانه روزی معلولین و سالمندان بقیة الله قم
به لطف خداوند منان و همت و یاری شما مردم نیکوکار تا این لحظه سایر نیازهای مصرفی عزیزان معلول و سالمند مقیم آسایشگاه خیریه شبانه روزی بقیةالله قم تامین گردیده و در حال حاضر نیازهای فوری آسایشگاه اجناس اعلام شده ذیل می باشد لطفا جهت یاری رسانی و تامین نیازها تماس بگیرید یا کمک های خود را به آدرس آسایشگاه ارسال بفرمایید، کمکهای نقدی جهت تامین نیازهای فوری آسایشگاه را مستقیما از طریق درگاه پرداخت آنلاین سایت و یا از شماره حسابهای آسایشگاه واریز بفرمایید و اطلاع دهید
نشانی آسایشگاه جهت ارسال نیازهای فوری :
قم – انتهای بلوار پانزده خرداد – میدان شهید محلاتی-مرکز فیاض بخش
شماره تماس پاسخگویی شبانه روزی آسایشگاه
02537228840 الی 42
شماره پیامک آسایشگاه: 10002054
نیازهای فوری آسایشگاه
نیازهای فوری
سینی استیل 300 عدد
قیمت هر عدد ؟ تومان
ملحفه 500 متر
قیمت هر متر 4500 تومان
لاستیک کف پوش سطوح لغزنده 100 متر
قیمت هر متر 45000 تومان
لوله کشی گاز برای برخی خوابگاهها
نیازهای فوری عمومی
پوشک ایزیلاف سایز بزرگسال روزانه 6 کارتن
قیمت هر بسته 22800 تومان
تشک رویه چرم 100 تختخه
قیمت هر تخته 120000 تومان
پارچه لباس معلولین و سالمندان 6000 متر
به قیمت متری 6900 تومان
ملحفه 1000 متر
قیمت هر متر 4500 تومان
تخت خواب معلولین 60 عدد
قیمت هر عدد 350000 تومان
لیوان پلاستیک 750 عدد
قیمت هر عدد 350 تومان
لیوان یکبار مصرف 15000عدد
قیمت هر عدد 15 تومان
یخچال ویترینی یکدستگاه
قیمت 2500000 تومان
نیازهای فوری خوراکی
مرغ ماهیانه 900 کیلو
تخم مرغ ماهیانه 350 کیلو
حبوبات ماهیانه 240 کیلو
نیازهای فوری تجهیزاتی
5 دستگاه تلویزیون ال ای دی 32
5 دستگاه کولر آبی 7500
5 دستگاه کولر آبی 5500
دیگ بزرگ پخت خورشت
صد عدد کمد پاتختی
گاری استیل مخصوص حمل غذا
دو دستگاه اتو بخار
نیازهای فوری عمرانی
امتیاز انشعاب برق سه فاز جهت بخش سالمندان
رنگ کاری برخی خوابگاه ها
لوله کشی گاز برای 2 خوابگاه دوطبقه
واریز هدایا و نذورات نقدی جهت تامین نیازهای فوری آسایشگاه بصورت آنلاین از همینجا امکان پذیر است
شماره حسابهای آسایشگاه جهت کمکهای نقدی برای تامین نیازهای فوری
ثواب کسى که در آغاز و پایان هر روز و شب عمل نیکى انجام دهد
«عن جابر عن أبی جعفر (ع) قال قال رسول الله (ص) إن الملک ینزل بصحیفة أول النهار و أول اللیل فیکتب فیها عمل ابن آدم فاعملوا فی أولها خیرا و فی آخرها خیرا فإن الله یغفر لکم فیما بین ذلک إن شاء الله فإن الله عز و جل یقول فاذکرونی أذکرکم و یقول و لذکر الله أکبر؛
جابر جعفى از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مى فرمود:
براستى که فرشته اى در ابتداى روز و شب با نامه اى (از آسمانها) فرود مى آید و اعمال آدمى را در آن ثبت می کند، پس اول و آخر آن را با کارهاى پسندیده آغاز و با کارهاى نیک پایان دهید، که در این صورت، خداوند بین این دو را خواهد بخشید ان شاء الله، چرا که خداوند عز و جل (در سوره بقره، آیه 152) مى فرماید: «مرا یاد کنید تا من نیز شما را یاد کنم». و نیز (در سوره عنکبوت، آیه 45) مى فرماید: «براستى که ذکر خدا بالاتر و بزرگتر (از هر ذکرى) است».
خاطره ای خواندنی از پاداش نیکوکاری
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچهها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستانهای خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما (دکتر شفیعی کدکنی) بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها…
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچهها خیلی آرام گفت: “استاد آخر سالی دیگه بسه!”
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همینطور که آن را میگذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد ۵۰ سالهمان با آن كت قهوهای سوختهای كه به تن داشت، گفت: “حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطرهای رو براتون تعریف کنم. من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی میکردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته، دستهایی که هر وقت اونها رو میدیدم دلم میخواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید میخوردیم بو میکردم و در آخر بر لبانم میگذاشتم.”
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله میکند: “نمیدونم بچهها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش میشدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آنها نقش بسته بود حس میکردم، چادر را جلوی دهان و بینیام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس میکشیدم… اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکیهای عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آبانبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق هق مردانهای را شنیدم، از هر پلهای که بالا میآمدم صدا را بلندتر میشنیدم…”
استاد حالا خودش هم گریه میکند…
“پدرم بود، مادر هم آرامش میکرد، میگفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچهها کوچیک بشیم، فوقش به بچهها عیدی نمیدیم، قرآن خدا که غلط نمیشه اما بابام گفت: خانم نوههامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما…
حالا دیگه ماجرا روشنتر از این بود که بخواهم دلیل گریههای بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوههای پدرم و خم شدم و گیوههای پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیمقد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم میکردند. بابا به هرکدام از بچهها و نوهها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان…
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس… بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بستهای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
– باز کن می فهمی
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
– این برای چیه؟
– از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچهها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند…
راستش نمیدونستم که این چه معنی میتونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت از کجا میدونی؟ کسی بهت گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین!!!
راستش مدیر نمیدونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…
– چه شرطی؟
– بگو ببینم از کجا میدونستی؟ نگو حدس زدم که خندهدار است.”
استاد کمی به برق چشمان بچهها که مشتاقانه میخواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
“به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آنها پاداش میدهد؟!!”
“خاطرهای از استاد دکتر شفیعی کدکنی”
زندگی ارزش دویدن دارد، حتی با کفشهای پاره!
منبع: لبخند زندگی
نیازهای فوری و ضروری آسایشگاه خیریه قم
ببخشید دکتر. شما منزلت اجتماعی بالایی دارین ولی ایولا داری